خاطرات اين روزهاي ثمينم
دختر گلم الان كه دارم اين پست رو مينويسم ساعت ده و ده دقيقه صبح پنج شنبه 14 آذر ماه 1392 است.
زيباي من اين روزها صبح ها از خواب بيدارت ميكنيم و بعد از خوردن صبحانه بابا شما رو ميرسونه مهد و منم دفتر البته بابا هي ميگه زود باشيد ديرم شد خلاصه من تا ظهر دفترم و ظهر ميام دنبالت مهد و با هم مياييم خونه توي راه برام از كارهايي كه توي مهد انجام دادي ميگي و هرروز هم طبق معمول خوراكي هايي كه برات گذاشتم و نخوردي رو توي راه باهم ميخوريم .ديروز برام گفتي كه يه آقايي اومد مهد و برامون از اون ساز شوتي ها زد من گفتم مامان ساز شوتي چيه گفتي از اونا كه عسل داره ها فهميدم كه فلوت رو ميگي الهي فدات بشم با حرف زدناي خوشگلت.ديشب موقع خواب ميگي مامان فردا پنج شنبه هست منم گفتم خب يعني چي گفتي يعني بايد برم خونه باباجون رضا .
بقيه رو بعدا مينويسم.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی