روزهاي پاياني سال
سلام.امروز شنبه 17 اسفند ماه 1392 و ساعت حدود 10 صبحه. اين روزها ثمين ناز من داره كمك مامان ميده تا خونه رو تميز كنيم تا عيد بياد...حسابي حسابي خسته شديم ولي هنوز يه عالمه كار مونده كه بايد انجام بديم.چهارشنبه كه ثمين اومده خونه ميگه مامان فردا چند شنبه هست گفتم پنج شنبه گفت آخ جون ميريم بازار آخه بچم هم مثل خودم بازاريه فقط هم بازار رو به ذرت مكزيكي و پله برقي ميشناسه البته از آب هويج بستني هم بدش نمياد صبح كه ثمين رو داشتم آماده ميكردم تا بره مهد بدون هيچ مقدمه اي گفت مامان خوبه يه چند روز بريم فرانسه گفتم كجا گفت خب فرانسه ديگه حالا اين فكر از كجا به سرش زده و ديشب چه خوابي ديده بوده نميدونم ان شاا... ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
10:19